دوستی |
«نامه یک بنّا به دخترش» بنایی در نامه ای به فرزندش نوشت: من هرگز خودم را نمی بخشم ، چون برای تربیت تو برنامه و مطالعه ای نداشتم.من تمام ظرفیت قلب تو را«پر از مهر»و«سیراب عشق»کردم.الآن می بینم تو دیگر ظرفیت پذیرش محبت شوهر و خانواده اش را نداری. دیروز که مهمانتان بودم ، روز زن بود.دامادم با یک دسته گل و یک گلونبد قیمتی وارد خانه شد ، با احساس تمام آن را به تو هدیه داد ، ولی تو خیلی سرد برخورد کردی.دلم به حالش سوخت.این مشتی از خروار رفتارهای تو است.او مرد محترمی است که تا به حال در برابر رفتارهای خشک تو از کوره در نرفته و به من ومادرت شکایتی نکرده است.متأسفانه من یک«درس زندگی»را دیروز متوجه شدم و آن اینکه عشق و محبت باید نسبت به کودک «متعادل» باشد.نباید او را از عشق و محبت سرازیر و لبریز کرد و نباید «حساب بانکی عاطفه»اش را مسدود و خالی گذاشت؛در یک کلام نه افراط و نه تفریط. یک روز زیر نظر استادم کار سقف زنی را شروع کردم. در پوست خود نمی گنجیدم ، فکر می کردم چون استادم ، کار را به من سپرده است ؛ خودم برای خودم کسی شدم.هنگام کار با یک مشکل جدی مواجه شدم؛چندین رگ از آجرهایی که کار می کردم باهم فروریخت.سریع از چوب بست پریدم و پیش استاد رفتم.مشکل رابرای او گفتم .برای نظارت کارآمد.اول گچ ها ی توی استنبیلی را دست زد و بعد یک آجر برداشت و نگاه دقیقی به آن کرد.آن را پیش من آورد و گفت : ببین آجرهایی شما برای سقف زدن به کار برده ای ، گرد وغبار دارند.این گردها مانع شده است که گچ ها آجرها را به خود جذب کنند.عجولانه از استادم تشکر کردم وخودم را به بالای چوب بست کشیدم.اونگاهی کرد و رفت.به شاگردم گفتم با دقت آب بگیر ، مراقب باش غبار روی آجرها نماند. مشغول کار شدیم ، چند رگ سقف زدم.کار خوب پیش می رفت.ته دلم احساس رضایت داشتم که ناگهان این بار هم چند ردیف سقفی که زدم ، فرو ریخت.استاد که صدای آن را شنید ، خود را سریع به آن جا رساند وگفت: کسی طوریش شده؟ بعد نفس عمیقی کشید و به من گفت:این بار چه گلی کاشتی؟! گفتم باور کن این بار به آجرها آب دادم.استاد یکی از آجرها را برداشت وگفت: معلوم است که این آجرها دوام نمی آورند و با گچها و آجرهای دیگرکلاف و درگیر نمی شوند؛بیچاره ها از زور آب خفه شدند. نزدیک من آمد و با محبت دستش را به شانه من زد و گفت:اگر می خواهی استاد خوبی بشوی ، باید ظرافت های این حرفه را از من شکار کنی تا زودتر به هدف برسی . چون مثل بچه ام دوستت دارم و برایم عزیزی ، به مناسبت این اتفاق ، یک درس زندگی به عنوان یک هدیه معنوی به تو می دهم؛ در تربیت فرزند باید فوق العاده مراقب باشی. با سنگ و آجر و مصالح سر ،کار نداری ، با یک انسان که هدیه و امانت خداند به توست ، روبرو هستی.از همین شکست امروزت درس بگیر! بعد یک آجر غبارآلود در دست راست و یک آجر سیراب شده در دست چپ گرفت. به این دو آجر خوب نگاه کنید.در حالی دست راست را جلو آورده بود گفت : افرادی که در محبت فرزندان خود خشک و بی محبت هستند ، مانند این آجر هستند. بعد آجری که در ست چپش را نشان داد و گت:آنهایی که فرزندان خود را غرق در محبت می کنند ، مانند این آجرهای سیراب هستند.خوب حاصل تربیت هر دو گروه چیست؟ همانگونه که این آجرهای غبارآلود وسیراب،به گچ نمی چسبند ودرگیر نمی شوند ، فرزندان این دو گروه نیز در روابط پیوندشان با دیگران دچار مشکل می شود. [ پنج شنبه 92/9/28 ] [ 7:45 صبح ] [ mohsen ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |