دوستی |
اشک توی چشم هایم جمع شد. آب دهانم راقورت دادم و گفتم ما یه خانه فسقلی دارم ته ته کوچه ؛نه می شود توی آن دیگ گذاشت نه روضه خوانی کرد . هر سال هر کسی برای امام حسین یه کاری میکند ؛ اما ما فقط تماشامیکنیم مامان داشت لباس ها را روی بند پهن می کرد ؛ گفت : ما هم امام حسین را دوست داریم . خب هر کسی هر کاری از دستش بر بیاید انجام می دهد.مامان دستش را خشک کرد ؛رفت توی خانه ، پول آورد داد دستم و گفت عوض این غرغر کردن ها برو دوسه تا نان بخر که ظهر بدون نان نمانیم . پول را از دست مامان گرفتم .همین طور میرفتم و با خودم غرغر میکردم سر کوچه بی بی زری جلویم را گرفت و گفت بی بی برایم از نانوایی دو تا نون بخر . پول را از دستش گرفتم . نگاهم کرد و گفت :الهی امام حسین عوضت بدهد اسم امام حسین که آمد دلم لرزید و دوباره گریه ام گرفت فردااول محرم بود. از کنار مسجد رد شدم و رفتم توی صف نانوایی ایستادم. خیلی زود نان خریدم و برگشتم .دوبار به مسجد رسیدم . مسجد شلوغ بود بچه ها میرفتند و می امدند علی را آن وسط دیدم داد زدم : علی چه خبر است؟ علی گفت: خوب شد آمدی بدو که آلان تمام می شود . نمی دانستم چه خبر است امام دویدم . آخری ش به من رسید یک پرچم دور طلایی سیاه یک نفر برای محرم پرچم سیاه نذر کرده بود نانها گذاشتم روی صندلی کنار مسجد . پرچم را باز کردم وسط آن با رنگ طلایی نوشته شده بود : «یا حسین»
یک قطره اشک سر خورد و را افتاد روی صورتم . پرچم را از در خانه آویزان کردم . توی کوچه اولین خانه ای که به محرم سلام کرد خانه ما بود [ یکشنبه 92/8/12 ] [ 9:34 صبح ] [ mohsen ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |